کد مطلب:235743 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:264

آقا تشریف آوردند
ناقل: آیه اللّه سید صالحی استاد حوزه علمیّه مشهد مقدّس)

شیخ محمّد شریفی را بسیاری از اهل علم مشهد، به تقوا و فضل و درس خوانی می شناختند. سال ها بودكه در مدرسه ی علمیّه عباسقلی خان حجره داشت و تمام توان و وقت خود را صرف عبادت و كسب علم می كرد. وقتی كه مبتلا به كسالت شد وظیفه ی خود دانستم كه از او پرستاری كنم. دكتر به رویِ سرش می آوردم و داروهایش را به حلقش می ریختم. رختخواب و حجره اش را تمیز می كردم و غذا برایش مهیّا می نمودم. طلبه های دیگر هم هوایش را داشتند. با این وجود، روز به روز حالش بدتر و وخیم تر می شد. چشمانش حسابی به گودی نشسته بود و نمازش را خوابیده می خواند. رنگِ چهره اش شده بود عینهو زرد چوبه و قامتش همچون نِی! جز پوست و استخوان، چیزی برایش



[ صفحه 152]



نمانده بود و اگر چیزی ازش می پرسیدی به زحمت می توانست پاسخ دهد. آن روز كه پیغام داد؟ «من رفتنی ام، بَر و بچّه ها را جمع كنید»، بد جوری همه نگران شدند. از هر طرف صحن مدرسه چند طلبه را می دیدی كه عبا بر دوش درحركتند. مسیرِ همه به سمت حجره ی شیخ محمّد بود. حجره پر شده بود از طلبه ها و حتّی چند طلبه با نگرانی و اضطراب، پشت در ایستاده بودند. پایِ چشمِ همه خیس بود امّا كسی بلند، بلند گریه نمی كرد. من از همه به او نزدیكتر بودم و دستش را در دست داشتم. گاه نبضش تند می زد وگاه كُند! اِنگار نكران و ناراحت بود. همان طور كه رو به قبله دراز كشیده بود با چشمانی گِرد شده، به اطراف نگاه می كرد و هِی می گفت: «یا علی بن موسی إلرّضا علیه السّلام، سال هاست كه از وطن و فامیل، دل كنده و به درِ خانه ات آمده ام و عتبه ات را بوسیده ام. امّا حالا این شیطانِ خبیث دارد مرا اذیّت می كند، تو را به حقّ مادرت زهرا علیها السّلام كُمَكَم كن». با شنیدن این جملات، دیگر، طلبه ها نتوانستند صدای گریه هایشان را درگلو حبس كنند. وقتی صدای گریه و ناله ی طلبه ها به اوج خود رسید كه شیخ محمّد در حالی كه سعی می كرد سرش را از روی بالش بلندكند با چهره ای برافروخته و لبی خندان فریاد زد: «آقا تشریف آوردند. خبیث رفت، آقا تشریف



[ صفحه 153]



آوردند، شیطانِ خبیث رفت. آقا تشریف...». هنوز داشت حرف می زد كه ناگاه گردنش سست شد و صورتش به سمت حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام برگشت و غوغایی در داخل حجره بپاشد... [1] .



[ صفحه 155]




[1] اين داستان با لطف خدا، در سالروز شهادت حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام و درداخل حرم مطهر حضرت معصومه عليها السّلام به رشته تحرير درآمد. 21 / 7 / 1380 هجري. شمسي، 25 رجب 1422 هجري. قمري.